گنجور

 
جامی

رخت را مه نخوانند اهل توجیه

که روشن نیست چندان وجه تشبیه

مکن از خوان وصلت منع سایل

که خارج باشد از قانون توجیه

غمت با دل دو حرف آمد ز یک جنس

که آن مدغم بود وین مدغم فیه

اگر حاجت به شمع افتد شبت را

ز جان رشته دهم وز چشم و دل پیه

چه سان آیم برون از تیه عشقت

که موسی بود سرگردان درآن تیه

چوها چشم همه کردم بدین حرف

تورا بر انتظار خویش تنبیه

مس خود را مکن جامی زراندود

که پیش ناقدان خوش نیست تمویه