گنجور

 
شیخ محمود شبستری

اگر خورشید بر یک حال بودی

شعاعِ او به یک منوال بودی

ندانستی کسی کین پرتو اوست

نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست

جهان جمله فروغِ نورِ حق دان

حق اندر وی ز پیدایی است پنهان

چو نورِ حق ندارد نقل و تحویل

نیابد ذاتِ او تغییر و تبدیل

تو پنداری جهان خود هست دائم

به ذاتِ خویشتن پیوسته قائم

کسی کاو عقلِ دوراندیش دارد

بسی سرگشتگی در پیش دارد

ز دوراندیشیِ عقلِ فضولی

یکی شد فلسفی، دیگر حلولی

خرد را نیست تابِ نورِ آن روی

برو از بهرِ او چشمی دگر جوی

دو چشمِ فلسفی چون بود اَحْوَل

ز وحدت دیدنِ حق شد معطّل

ز نابینایی آمد رای‌ِ تشبیه

ز یک‌چشمی است ادراکات تنزیه

تناسخ زان جهت شد کفر و باطل

که آن از تنگ‌چشمی گشت حاصل

چو اَکمه بی‌نصیب از هر کمال است

کسی کاو را طریقِ اعتزال است

رَمَد دارد دو چشمِ اهلِ ظاهر

که از ظاهر نبیند جز مظاهر

کلامی کاو ندارد ذوقِ توحید

به تاریکی در‌ است از غَیْمِ تقلید

در او هرچ آن بگفتند از کم و بیش

نشانی داده‌اند از دیدهٔ خویش

منزّه ذاتش از چند و چه و چون

«تَعالیٰ» شَانُهُ «عَمّا یَقولون»