گنجور

 
جامی

ساقیا خیز که چون داس زر آمد مه نو

عید ازان مزرع پرهیز و ورع کرد درو

روزه داران همه در آرزوی ماه نوند

ای خوش آن کس که به مهر کهن توست گرو

عمرها در پی وصل تو به سر پوییدیم

عمر بگذشت و به جایی نرسید این تک و دو

خاطر عاشق صادق ز غرضها پاک است

در حق او سخن اهل غرض را مشنو

آمدی بعد شبی کز پس سالی بروم

به خدا بر تو که دیر آمده ای زود مرو

پرتوی گر فتد از ماه رخت در شب تار

همه آفاق شود روشن ازان یک پرتو

مرد رسوا شود از عشق بتان می گویند

جامی و عشق بتان هرچه شود گو می شو