گنجور

 
جامی

نشست اشک روان زنگ محنت از شب ما

نداد پرتو راحت طلوع کوکب ما

به نبض جستن ما ای طبیب دست میار

که سوخت رشته نبض از حرارت تب ما

سفید گشت چو پنبه ز گریه چشم و ز ضعف

به پنبه آب چکاند زمانه بر لب ما

نکرد در دلت ای ماه اثر اگر چه گذشت

ز نیلگون سپر چرخ تیر یا رب ما

چو خشت میل سر خم کنیم لیک نماند

جدا ز بزم تو یک خشتوار قالب ما

کجاست ساقی گلرخ که از رعونت زهد

شراب لعل بود داروی مجرب ما

ز جام مهر مگو جامیا و خم سپهر

که عار دارد از اینها علو مشرب ما