گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

چون تاب نیاری که به تو دیده فروزم

آن به که به مژگان ز رخت دیده بدوزم

تنگ آمدی از من مگشا در نظرم روی

بگذار که از آتش شوق تو بسوزم

خواهم چو مه نو ز تو انگشت نما شد

زینگونه که کاهد غم تو روز به روزم

دل خون شد و سر خاک به راه غم عشقت

در دل غم و در سر هوس توست هنوزم

شب شعله آهم ز تو بر سقف علم زد

هر نی شد ازان مشعله خانه فروزم

از کشمکش هجر کمانیست خمیده

این تن که بر او خشک شده پوست چو توزم

مو گفتم و جامی زمیان تو سخن راند

جز خاطر دانا که کند فهم رموزم