چون تاب نیاری که به تو دیده فروزم
آن به که به مژگان ز رخت دیده بدوزم
تنگ آمدی از من مگشا در نظرم روی
بگذار که از آتش شوق تو بسوزم
خواهم چو مه نو ز تو انگشت نما شد
زینگونه که کاهد غم تو روز به روزم
دل خون شد و سر خاک به راه غم عشقت
در دل غم و در سر هوس توست هنوزم
شب شعله آهم ز تو بر سقف علم زد
هر نی شد ازان مشعله خانه فروزم
از کشمکش هجر کمانیست خمیده
این تن که بر او خشک شده پوست چو توزم
مو گفتم و جامی زمیان تو سخن راند
جز خاطر دانا که کند فهم رموزم