جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

وه که از پای درافکند غم آن پسرم

چه بلا بود که پیرانه سرآمد به سرم

عشق و پیری نسزد کن مدد ای بخت سیاه

تا به دود جگر از موی سفیدی ببرم

۳

غم آن تازه جوان از غم پیریم رهاند

با غم او چو جوانم غم پیری چه خورم

گرچه از سیر مه و سال مرا عمر گذشت

آمد از دولت او نوبت عمر دگرم

پشتم از محنت ایام خمیده ست ولی

در ره عشق و وفا از همه کس راستترم

۶

پر برآمد دلم از خون جگر غنچه صفت

جای آن دارد اگر بر تن خود جامه درم

گفتمش زود ز جامی مگذر گفت که من

عمر اویم چه عجب زانکه روان می گذرم