وه که از پای درافکند غم آن پسرم
چه بلا بود که پیرانه سرآمد به سرم
عشق و پیری نسزد کن مدد ای بخت سیاه
تا به دود جگر از موی سفیدی ببرم
۳
غم آن تازه جوان از غم پیریم رهاند
با غم او چو جوانم غم پیری چه خورم
گرچه از سیر مه و سال مرا عمر گذشت
آمد از دولت او نوبت عمر دگرم
پشتم از محنت ایام خمیده ست ولی
در ره عشق و وفا از همه کس راستترم
۶
پر برآمد دلم از خون جگر غنچه صفت
جای آن دارد اگر بر تن خود جامه درم
گفتمش زود ز جامی مگذر گفت که من
عمر اویم چه عجب زانکه روان می گذرم