گنجور

 
جامی

چون جمال خود هم اندر خود تماشا کرد عشق

رفت و نام عاشق و معشوق پیدا کرد عشق

بود عاشق باطن و معشوق ظاهر شد به عکس

سرباطن را چو در ظاهر هویدا کرد عشق

خود به خود می دید خود را بهر تکمیل ظهور

بر من و تو جلوه در مرآت اشیا کرد عشق

چون ز اشیا هریکی مرآت اسم دیگر است

زان مرائی بر دل ما کشف اسما کرد عشق

چون از اسما حسب الامکان حظ خود برداشتم

روی سیر ما ز اسما در مسما کرد عشق

خواست تا بیند به چشم ما جمال خویش را

لاجرم جا در سواد دیده ما کرد عشق

تا نبیند در همه کون و مکان جز نور او

چشم جامی را به نور خویش بینا کرد عشق