گنجور

 
جامی

گهی که بر سر زلفت شمال می‌گذرد

ازو بپرس که بر ما چه حال می‌گذرد

ز روز هجر تو رازی جز این نمی‌گویم

که روز همچو مه و مه چو سال می‌گذرد

به مجلسی که تویی بی‌نقاب مه ز سحاب

نقاب کرده به صد انفعال می‌گذرد

چو بی‌رقیب همی‌بینمت ازان لب لعل

گدایی عجبم در خیال می‌گذرد

تعطشم به تو ننشست اگرچه خنجر تو

به حلق تشنه چو آب زلال می‌گذرد

دلم به یاد لبت از خیال لعل گذشت

کسی که یافت گهر از سفال می‌گذرد

نمی‌رسد به دل اهل طبع جز جامی

چو ذکر طوطی شیرین مقال می‌گذرد