گنجور

 
جامی

چنین که حسن تو عرض جمال غیب کند

خرد به دعوی عشق توام چه عیب کند

اگر نه پرده گشاید به خنده لعل لبت

که را مجال که ادراک سر غیب کند

به جیب چاک ازان پاکدل سزد چو کلیم

که نور غیب طلوعش ز چاک جیب کند

سواد فقر بلال است زلف بر رخ تو

که پرده داری نور دل صهیب کند

تویی صحیفه لاریب در شمایل تو

بجز معاند دور از یقین که ریب کند

دهد ثمر شجر موسوی تجلی دوست

چو وصل آن شجر از شعبه شعیب کند

شب شباب تلف شد به خواب خوش جامی

کسی تلافی آن چون به صبح شیب کند