گنجور

 
جامی

دمبدم دیده که خون می ریزد

دل خون گشته برون می ریزد

دل یکی قطره خون دیده ازو

سیل خون این همه چون می ریزد

در تنم می فکند زلزله هجر

از دلم صبر و سکون می ریزد

دانه خال تو در آب و گلم

تخم سودا و جنون می ریزد

خونم از دیده گه پابوست

چون می از جام نگون می ریزد

لبت از فتنه غبارم برجان

از خط غالیه گون می ریزد

بی لب لعل تو جامی می ناب

می خورد وز مژه خون می ریزد