گنجور

 
جامی

بلبل چو مطربان به غزلخوانی آمده ست

بر وی شکوفه در درم افشانی آمده ست

همچون شکوفه شو درم افشان که جمع آن

هرجا که هست تخم پریشانی آمده ست

پژمرده بود از دم وی باغ و این زمان

آبی به رویش از نم نیستانی آمده ست

هر شاخ گل ز غنچه نشکفته با دلی

چون عاشقان پر آتش پنهانی آمده ست

زآلوده دامنان بگسل کز گل و سمن

هرسو هزار شاهد روحانی آمده ست

می نوش و مست زی که جز این نیست فصل گل

کاری که ختم آن نه پشیمانی آمده ست

جامی که و بهار سمرقند و وصف آن

کو مست گلرخان خراسانی آمده ست