گنجور

 
جامی

به خدا غیر خدا در دو جهان چیزی نیست

بی نشان است همه نام و نشان چیزی نیست

چند محجوب نشینی به گمان دگران

خیمه در کوی یقین زن که گمان چیزی نیست

بی زبان شو چه کنی سرغم عشق بیان

که درین مسئله تقریر زبان چیزی نیست

هستی توست حجاب تو وگر نی پیداست

که بجز دوست درین پرده نهان چیزی نیست

تا کی از صومعه آرایی پی دعوت خلق

بانگ بیهوده چو در سفره و خوان چیزی نیست

گر ز عشقت خبری هست بگو ای واعظ

ورنه خاموش که فریاد و فغان چیزی نیست

بنده عشق شدی ترک نسب گو جامی

که درین راه فلان بن فلان چیزی نیست