گنجور

 
سعیدا

بجز از بخل در این دور زمان چیزی نیست

جز حسد پیشهٔ این آدمیان چیزی نیست

بی نهال قد وسیب ذقن و نرگس چشم

سیر باغ و چمن وآب روان چیزی نیست

قامتت خم شد و از ناوک دم هیچ نماند

گوشه ای گیر که بی تیر، کمان چیزی نیست

گر شود چشم دل از خواب گران وا دانی

مال و جاه و حشم و گنج روان چیزی نیست

اعتمادی نبود بر کرم و لطف جهان

تکیه بر سایهٔ این سرو روان چیزی نیست

چه کشی منت گردون که ورا در ترکش

غیر تیر نفس سوختگان چیزی نیست

از رفیقان مطلب مرهم زخم دل ریش

که در این طایفه جز لطف زبان چیزی نیست

بر همان چیز که داری تو سعیدا رغبت

بیشتر از همه بنگر که همان چیزی نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جامی

به خدا غیر خدا در دو جهان چیزی نیست

بی نشان است همه نام و نشان چیزی نیست

چند محجوب نشینی به گمان دگران

خیمه در کوی یقین زن که گمان چیزی نیست

بی زبان شو چه کنی سرغم عشق بیان

[...]

اقبال لاهوری

می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست

پیش صاحب نظران حور و جنان چیزی نیست

هرچه از محکم و پاینده شناسی گذرد

کوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیست

دانش مغربیان فلسفهٔ مشرقیان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه