گنجور

 
جامی

یار اگر شبرو و عیار بود باکی نیست

شوخ و بیباک و دل آزار بود باکی نیست

گرچه غمخانه عشاق ز وی ویران است

تا نه همخانه اغیار بود باکی نیست

دامن گل چو به دست تو نهد باد صبا

گر ز پی سرزنش خار بود باکی نیست

عمر بگذشت به محرومی اگر روز پسین

ختم بر دولت دیدار بود باکی نیست

پاسبان گر فکند بر در شه بستر خواب

دیده بخت چو بیدار بود باکی نیست

هرکه را عشق کند سبحه و زنار یکی

گر میان بسته به زنار بود باکی نیست

جامی آن را که به آن جان و جهان اقرار است

با تو گر بر سر افکار بود باکی نیست