نظاره جمال تو بیهوشی آورد
وز یاد هر که جز تو فراموشی آورد
در دل شکست ناوک آهم چه حاجت است
کز خط رخ تو رسم زره پوشی آورد
نبود بغیر عشق هنر چون کشی نقاب
بس بی هنر که رو به هنرکوشی آورد
چون جام گیرد از لب تو کام رشک آن
عشاق را به خون جگرنوشی آورد
مردم ز ناله کاش نهی بر دهان مرا
مهری ز لعل خویش که خاموشی آورد
گر چون نهال تازه وتر، قدکشی به باغ
در شاخ خشک میل هم آغوشی آورد
جامی چه سان به حال خود افتد که دمبدم
هوشش برد غم تو و مدهوشی آورد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
عشقت خبر ز عالم بیهوشی آورد
اهل صلاح را به قدح نوشی آورد
رخسار تو که توبه صد پارسا شکست
نزدیک شد که رو به سیه پوشی آورد
شوق تو شحنه ایست که سلطان عقل را
[...]
زلف تو ماه را به سیه پوشی آورد
شب را و روز را به هم آغوشی آورد
لعلت به خط سبز چو ساقی شود به بزم
خضر و مسیح را به قدح نوشی اورد
بیخود شدم ز لعل تو آری همین بود
[...]
بوی شراب عشق تو بیهوشی آورد
رنگش ز رنگ عقل فراموشی آورد
باشد تکلم تو زبان بند اهل عشق
کش استماع مایه خاموشی آورد
لعلت عجب می است که کیفیتش به دل
[...]
مشکل که یاد ما به قدح نوشی آورد
دوری ست نشأه ای که فراموشی آورد
رازی ست راز عشق که با هم دو گوش را
همچون کمان حلقه به سرگوشی آورد
از ناله در خمار به تنگ آمدم، کجاست
[...]
عشقت ز هر چه جز تو فراموشی آورد
وصل تو آن شراب که بیهوشی آورد
بر هر زبانی آورد از من حکایتی
نامم که بر زبان تو خاموشی آورد
با کس منوش باده و گر پند بشنوی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.