گنجور

 
جامی

قامتت نیزه و رخسار تو ای عشوه پسند

آفتابیست که گشته ست یکی نیزه بلند

گریه ام کم نشد از لاله و نسرین بی تو

راه سیل از خس و خاشاک کجا گردد بند

ذوق پابوس توام کشت و ندارم زهره

که بپرسم ز دولعل تو که یک بوسه به چند

آمدم تا فکنی سایه لطفم بر سر

سرو بالای تو چون سایه ام از پای فکند

می کشم درد دلی بی تو که مجنون نکشید

می کنم کوه غمی بی تو که فرهاد نکند

هر سحر تا نرسد چشم بدت چرخ کند

مجمر از جرم خور از ثابت و سیاره سپند

جامی از لطف ترنم به غزلهای کمال

عندلیبیست خوش الحان به چمن های خجند