گنجور

 
جامی

ز لعلت آن ز وی قدر شکر هیچ،

ندارم رنگ جز خون جگر هیچ

به گرد آن میان گشتم کمروار

بسی، وز وی ندیدم جز کمر هیچ

دهانت نیست جز هیچ و میان نیز

وز ایشان کار عاشق هیچ بر هیچ

چو خوش‌خاطر نشینی با رقیبان

نباشد عاشقان را زین بتر هیچ

چو آرم تحفهٔ جان پیش چشمت

نماید مختصر، وان مختصر هیچ

نبینی آب چشم و روی زردم

نباشد پیش شاهان سیم و زر هیچ

لب لعل و دهانْ هیچ است و جامی

همین لعل لبت خواهد، دگر هیچ