گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

آن چه نور است که از وادی بطحا برخاست

که همه کون و مکانش به تماشا برخاست

وان چه نخل است به یثرب که چو بالا بنمود

نعره شوق وی از عالم بالا برخاست

یکزمان بر سر راهش به تماشا که نشست

که ز عشقش نه سراسیمه و شیدا برخاست

عاقبت بر لب او ختم شد از معجز حسن

گرچه اول دم احیا ز مسیحا برخاست

هیچ جا نکته ای از لعل شکرخاش نرفت

که نه پرشور شد آن مجلس و غوغا برخاست

دردنوشان غمش نعره مستانه زدند

چه صداها که ازین گنبد مینا برخاست

شد خرامان سوی صحرا اثر دامن اوست

هر گل و لاله که از دامن صحرا برخاست

وعده ای از لبش امروز به میخانه رسید

از دل باده گساران غم فردا برخاست

دید جامی قد آن سرو به جولانگه ناز

پا ز سر کرده به خدمت به سرپا برخاست