جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

هر روز که در میدان چوگان زدن آغازی

بس کس که کند پیشت چون گوی سراندازی

دلها به دم رخشت هست از رگ جان بسته

آیند کشان از پی هر سوی که می تازی

عشاق به میدانت بازند به جد سرها

وین طرفه که سربازی پیش تو بود بازی

از ننگ نمی سازی گوی از سرما هرگز

با تنگدلان گویی داری سر ناسازی

تا خاک سم اسپت شد تاج سرم هستم

از تاجوران یکسر برتر به سرافرازی

جز بر سر من مشکن چوگان که مرا نبود

چون گوی درین معنی با کس سرانبازی

جامی سخن نادر کی فهم کند هر کس

آن به که بدوزی لب از نادره پردازی