گنجور

 
جامی

گر هر حرام بودی چون باده مست کاره

همواره مست بودی شیخ حرامخواره

حاشا که باده نوشان ریزند جرعه بر وی

اندیشه های پنهان گر سازد آشکاره

عارف به کنج خلوت خاموش و سر عرفان

با این و آن مقلد گفته هزارباره

در قعر بحر ماهی بسته دهان و غوکان

بگشاده لب به دعوی بی معنی ازکناره

دیوانه وار واعظ گوید سخن پریشان

گرد آمده گروهی بر وی پی نظاره

سر رشته تعلق نگسسته صوفی از خود

بخیه زدن چه سودش بر دلق پاره پاره

گیرند چون شماره جامی مقلدان را

کن جهد آنکه باشی بیرون ازان شماره

 
 
 
کلیم

قربان آن بناگوش، وان برق گوشواره

با هم چه خوش نمایند آن صبح و این ستاره

مائیم و کهنه دلقی دلگیر از دو عالم

سر چون جرس کشیده در جیب پاره پاره

چون کار رفت از دست، گیرد سپهر دستت

[...]

طغرای مشهدی

بی برکت است چیزی، کان در شماره آید

یارب مباد هرگز، بوس ترا شماره!

پاکان این چمن را، پیرایه ساز قسمت

چون سرو داده یک دلق، آن نیز پاره پاره

بهر شکست توبه، صد آیه رهنمون شد

[...]

فروغی بسطامی

آهی که رخنه کردم از وی به سنگ خاره

عاجز شد از دل دوست یارب دگر چه چاره

بیداریَم چه دانی، ای خفته‌، ای که شب‌ها

ننشسته‌ای به حسرت، نشمرده‌ای ستاره

جانان اگر نشیند یک بار در کنارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه