گر هر حرام بودی چون باده مست کاره
همواره مست بودی شیخ حرامخواره
حاشا که باده نوشان ریزند جرعه بر وی
اندیشه های پنهان گر سازد آشکاره
۳
عارف به کنج خلوت خاموش و سر عرفان
با این و آن مقلد گفته هزارباره
در قعر بحر ماهی بسته دهان و غوکان
بگشاده لب به دعوی بی معنی ازکناره
دیوانه وار واعظ گوید سخن پریشان
گرد آمده گروهی بر وی پی نظاره
۶
سر رشته تعلق نگسسته صوفی از خود
بخیه زدن چه سودش بر دلق پاره پاره
گیرند چون شماره جامی مقلدان را
کن جهد آنکه باشی بیرون ازان شماره