جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷

گر هر حرام بودی چون باده مست کاره

همواره مست بودی شیخ حرامخواره

حاشا که باده نوشان ریزند جرعه بر وی

اندیشه های پنهان گر سازد آشکاره

۳

عارف به کنج خلوت خاموش و سر عرفان

با این و آن مقلد گفته هزارباره

در قعر بحر ماهی بسته دهان و غوکان

بگشاده لب به دعوی بی معنی ازکناره

دیوانه وار واعظ گوید سخن پریشان

گرد آمده گروهی بر وی پی نظاره

۶

سر رشته تعلق نگسسته صوفی از خود

بخیه زدن چه سودش بر دلق پاره پاره

گیرند چون شماره جامی مقلدان را

کن جهد آنکه باشی بیرون ازان شماره