گنجور

 
جامی

ساغر مه نو باشد خالی شده مپسند آن

ناگشته مه نو پر نوری ندهد پنهان

نشکفت دلم تا تو بر من ندمیدی دم

بی باد بهار اری غنچه نشود خندان

عشق تو خلاصم کرد از بند خردمندی

یاد تو فراغم داد از پند خردمندان

زان ابروی پر چینم چندان ترشی دادی

کز سیب زنخدانت شد کند مرا دندان

روزی که شود زندان دور از تو جهان برمن

از یاد رخت برخود گلشن کنم آن زندان

در طوف درت شبها دنبال سگت گردم

زان گونه که گردد سگ دنبال خداوندان

جامی ز بتان تنها می گرید و می سوزد

همچون پدر مشفق از فرقت فرزندان