گنجور

 
جامی

خطت از لعل آتشگون برآمد

ندانم سبزه ز آتش چون برآمد

خضر زد غوطه در عهد سکندر

در آب زندگی و اکنون برآمد

به خونریزی کشیدی از میان تیغ

میان عشقبازان خون برآمد

ترازو با رخت سنجید مه را

رخت در حسن ازو افزون برآمد

چو لاله داغ لیلی داشت بر دل

گلی کز تربت مجنون برآمد

دل مردم به آب چشم من رفت

چو نام دجله و جیحون برآمد

به وصف قد تو گفتار جامی

به میزان خرد موزون برآمد