گنجور

 
جامی

به بزم گل ز لبت جام را چو کام بر آمد

ز خاک لاله چو نرگس به شکل جام برآمد

مه از خیال جبینت چو نیم آینه سرزد

چو دید دایره روی تو تمام برآمد

به عزم گشت گذشتی به کوه لاله خرامان

ز ذوق قهقهه از کبک خوشخرام برآمد

به بام هر که تو را وقت شام دید زد افغان

که آنچه رفت به مغرب فرو ز بام برآمد

درون خانه نشستی دل خواص شکستی

میان شهر گذشتی نفیر عام برآمد

مده به کشتن من وعده از دو ساعد سیمین

که دودم از دل ازین وعده های خام برآمد

به زهد بود جهان را گرفته شهرت جامی

لب تو دید و به میخوارگیش نام برآمد