گنجور

 
جامی

قَد بَدا مَشهَدُ مولای اَنیخوا جَمَلی

که مُشاهَد شد ازان مَشهدم انوار جلی

رویش آن مظهر صافی ست که بر صورت اصل

آشکار است در او عکس جمال ازلی

چشم از پرتو رویش به خدا بینا شد

جای آن دارد اگر کور شود معتزلی

زنده عشق نمرده ست و نمیرد هرگز

لایزالی بود این زندگی و لم یزلی

در جهان نیست متاعی که ندارد بدلی

خاصه ی عشق بود منقبت بی بدلی

دعوی عشق و تولا مکن ای سیرت تو

نقص ارباب دل از بی خردی و دغلی

مشک بر جامه زدن سود ندارد چندان

چون تو در جامه گرفتار به گند بغلی

چون تو را چاشنی شهد محبت نرسید

از شهی نحل چه حاصل ز لباس عسلی

جامی از قافله سالار ره عشق تو را

گر بپرسند که آن کیست علی گوی علی