گنجور

 
جامی

به کوی می فروشان خرده بینی

بر آن آزاده می کرد آفرینی

که از چل ساله طاعت دست خود شست

به پای خم برآورد اربعینی

نگینی داشت جم کز یمن آن بود

به ملک انس و جن مسندنشینی

بیا ساقی که هر قطره می لعل

بود در چشم ما زانسان نگینی

اگر دامان مقصودت به دست است

برافشان صوفیانه آستینی

غمش را سینه بی کینه باید

نروید این گیاه از هر زمینی

به کار خود مخوان ای شیخ ما را

که ما هم مذهبی داریم و دینی

گر آن ابرو شود محراب طاعت

ز سجده سوده گردد هر جبینی

ز خاص و عام جامی می کشد ناز

ولی خاص از برای نازنینی