گنجور

 
جامی

با هر که غیر ماست چو شیر و شکر خوشی

با ما چه موجب است که چون آب و آتشی

ما همچو آب در قدمت سر نهاده ایم

ای سرو سرفراز سر از ما چه می کشی

می گفت شانه با سر زلفت که از چه رو

پیوسته در کشاکش دوران مشوشی

حال تو را نه مایه جمعیت این بس است

کآسوده در حمایت آن روی مهوشی

گفتا بلی ولی چه کنم کز فریب دهر

بس عیش خوش که گشت مبدل به ناخوشی

چون صاحب عمامه و فش فاش شد به زرق

خوش وقت بی عمامگی ما و بی فشی

آگه ز تلخکامی جامی گهی شوی

کز جام هجر همچو خودی جرعه ای چشی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode