گنجور

 
جامی

ساقی بیا که به ز خودی عشق و بی خودی

در ده شراب لعل ز جام زبرجدی

می ده به روی شاهد مهوش که این بود

سرمایه سعادت و اقبال سرمدی

می چیست جذب عشق که بد را و نیک را

سازد تهی ز وسوسه نیکی و بدی

شاهد کدام آن که شهود جمال اوست

مقصود منتهی و تمنای مبتدی

در شرع عشق هر چه به جز می ضلالت است

خوش آن که شد به شارع میخانه مهتدی

این نکته با فقیه چه گویم که بهره نیست

بوجهل را ز مشرب عذب محمدی

بیچاره مدعی کند اظهار علم و فضل

نشناخته قبول ز رد، جید از ردی

با روی چین گرفته و پشت دو تا زند

گلبانگ گل عذاری و لاف سهی قدی

جامی بسوز دلق تعلق که دوختند

بر قد همت تو قبای مجردی