گنجور

 
جامی

ساقی بیا که به ز خودی عشق و بی خودی

در ده شراب لعل ز جام زبرجدی

می ده به روی شاهد مهوش که این بود

سرمایه سعادت و اقبال سرمدی

می چیست جذب عشق که بد را و نیک را

سازد تهی ز وسوسه نیکی و بدی

شاهد کدام آن که شهود جمال اوست

مقصود منتهی و تمنای مبتدی

در شرع عشق هر چه به جز می ضلالت است

خوش آن که شد به شارع میخانه مهتدی

این نکته با فقیه چه گویم که بهره نیست

بوجهل را ز مشرب عذب محمدی

بیچاره مدعی کند اظهار علم و فضل

نشناخته قبول ز رد، جید از ردی

با روی چین گرفته و پشت دو تا زند

گلبانگ گل عذاری و لاف سهی قدی

جامی بسوز دلق تعلق که دوختند

بر قد همت تو قبای مجردی

 
 
 
عسجدی

گفتم همی چه گوئی ای هیز گلخنی

گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی

گفتم یکی که مسجدیم چون نه غرمنم

گفتا تو نیز هم نه چنین پیر زاهدی

گفتم پلید بینی، لنگی بزرگ پای

[...]

ادیب صابر

آنی که بر خیار جهان سید آمدی

بردست دست نیکی تو پای هر بدی

خورشید را رفیع همی گفت رای تو

خورشید گفت هر چه مرا گفته ای خودی

گویی خدای بر تو همه فضل عرضه کرد

[...]

حکیم نزاری

دوش آمدی و خرمن ما آتشی زدی

ام‌شب بیا و باز رهان بازم از خودی

خالی کنیم خانه ز بهرِ نزولِ دوست

لابد برون شود همه چون تو درآمدی

عشقِ تو آمد و رگِ مجنون فروگذشت

[...]

صفایی جندقی

شد موهبت جناب هنر را ز کتم غیب

پوری پسنده باز ز الطاف ایزدی

مامش از آن محمد جعفر نهاد نام

کش دید بوی جعفر و خوی محمدی

راندم بیان به روز مهش با هنر که باد

[...]

صفای اصفهانی

ای دل که بنده در نفس مقیدی

آزاده مؤید و حبس مؤبدی

بشکن قفس که باز سفید مؤیدی

در جو خویش صاحب سلطان سوددی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه