گنجور

 
جامی

دردمندم عاجزم بیمار و تنها و غریب

حال خود مشروح گفتم وقت لطف است ای طبیب

هر شفا در حقه غیب است و آن در دست توست

حقه بگشا و کرامت کن شفایی عن قریب

جوشش دریای فضلت نیک و بد را شامل است

گرچه از بد بدترم حاشا که مانم بی نصیب

عاشق بیمار را وصل حبیب آمد علاج

زآستانت چون روم چون هم طبیبی هم حبیب

با تو دستاویز من تنهایی و غربت بس است

با غریبان لطف و رحمت نیست از خویت غریب

عمر شیرین عیش خوش از دولت وصل تو بود

لا بقائی بعده یحلو و لا عیشی یطیب

بنده جامی را به مسکینان این درگاه بخش

استجب هذاالدعا فی شانه یا مستجیب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode