گنجور

 
جامی

عشق جانان نهاد خوان بلا

ای جگرخوارگان صلاست صلا

گر نگوید جواب بوسه بلی

زان بلا شیوه قانعیم به لا

خط بر آیینه رخش زنگی ست

که دل و دیده را ازوست جلا

با خیالش من از میان رفتم

صار منی خیاله بدلا

حیرت عشق راه عقلم زد

ارشدونی معاشرالعقلا

چاره کار من که داند ساخت

جز خدا عز شانه و علا

فضل جامی بس این قدر که کند

خوشه چینی ز خرمن فضلا