گنجور

 
اوحدی

چیست مردی؟ ز مردمان بررس

مردمی چیست؟ گر بدانی بس

مرد را مردمی شعار بود

اوست مردم که مردوار بود

تا نگردی تو نیز مردم و مرد

چارهٔ خویشتن ندانی کرد

مردمی چون نبی نداند کس

راه مردی علی شناسد و بس

آنکه کرد اندرین دو مرد نگاه

چشم او بازگشت و دید این راه

وانکه را این دو کس نگه کردند

رخش از روشنی چو مه کردند

گنج توحید را طلسمند این

آن مسماست، هر دو اسمند این

تو بدان گنج ازین طلسم رسی

به مسما ازین دو اسم رسی

مردم و مرد بوده‌اند ایشان

صاحب درد بوده‌اند ایشان

مردی و مردمی به هم پیوست

داد از آن هر دو این فتوت دست

مظهر این فتوت مشهور

راستی باید از کژیها دور

کز خیانت نظر به کس نکند

نظر از شهوت و هوس نکند

از حیا باشدش سر اندر پیش

بی‌حیا را براند از در خویش

کس ازو نشنود حدیث گزاف

نزند در میان مردم لاف

یارمندی کند ز راه ادب

خفتگان را ز پاسبانی شب

نفس را بند بر نهاده به صبر

بند نان و درم گشاده به جبر

بسته دل در دوای رنجوران

جای خود کرده در دل دوران

ورد خود کرده در خلا و ملا

مدد حال اهل رنج و بلا

به یتیمان شهر دادن چیز

بیوگان را پناه بودن نیز

چشم بر دوختن ز عیب کسان

ره نجستن به سر و غیب کسان

هر بدی جفت حال او نشود

که خود اندر خیال او نشود

پارسایی بود رفیق او را

مردمی مونس طریق او را

ذات او زبدهٔ زمان باشد

هر که با اوست در امان باشد

بوده با هر دلیش معرفتی

برده از هر پیمبری صفتی

عصمت او را حصار تن گشته

عفتش پود و تار تن گشته

بنده‌ای را که عشق بپسندد

به چنین خدمتیش در بندد

روی دل بر حبیب خویش کند

ترک حظ و نصیب خویش کند

گر به تیغش زنی نپیچد رخ

زهر گویی، شکر دهد پاسخ

حر و مستور و ستر پوشنده

نیک خواه و سخن نیوشنده

کار خود را نخواهد از کس مزد

نبود زین فروتنی تن دزد

هر چه زان نفس او شکسته شود

بکند، گر چه نیک خسته شود

بکشد صد عتاب و سر نکشد

بنهد نان و خود نمک نچشد

رخت خود در عدم تواند برد

بی‌وجود اجل تواند مرد

در جهان رنگ مقبلی اینست

پهلوانی و پر دلی اینست

هر که این سیرت اندرو یابی

کوش تا رو ازو نه برتابی

در پی نفس گشتن از سردیست

نفس کشتن نهایت مردیست

بهل این خواب و خور، که عار اینست

مخور و میخوران، که کار ایسنت