گنجور

 
جامی

بی منت کس راست نشد زان قد و بالا

جز کار من المنة لله تعالی

بالای سرم شب نه سپهر است و ستاره

با دود دلم رفته شررهاست به بالا

از گریه شد اسرار دلم فاش چو من کیست

رسوا شده ای دیده خون از مژه پالا

از نرگس خونریز تو یک غمزه بسنده ست

زنهار به خونریزی ما دست میالا

گفتم به لبت کز تو بود اهل طلب را

امکان نعم، خنده زنان گفت که لالا

داریم فراغ از غم مستقبل و ماضی

خوش می گذرانیم به دیدار تو حالا

جامی ز کساد سخن خویش چه رنجی

کم گوی که باشد ز کمی قیمت کالا