گنجور

 
جامی

خبر مقدم عیسی نفسی داد نسیم

که توان کرد به خاک قدمش جان تسلیم

تا شد آن ماه مسافر ز سر عشرت و ناز

ما به صد حسرت و دردیم درین شهر مقیم

یار را با من دلخسته قدیمی عهدی ست

آه اگر یار فراموش کند عهد قدیم

میل جور و ستم از خاطر آن شوخ نرفت

کی رود شیوه لطف و کرم از طبع کریم

رخ پر اشک من و خاک درت آری هست

بر سر کوی تو با خاک برابر زر و سیم

غبغبت را چه کنم وصف که در خوبی و لطف

هست با گوی زنخدان تو سیبی به دو نیم

دست بردم که کشم زلف چو شعر سیهش

گفت جامی مکش افزون قدم از حد گلیم