گنجور

 
طغرل احراری

چند تیغ ظلم را از کشتنم خونین کنی

دم برای قتلم آیی و دمی تمکین کنی

از چه مرغ دل به دام طره مشکین کنی

تا کی ای دلبر دلم بی‌موجبی غمگین کنی

گریه‌های تلخ من بینی و لب شیرین کنی؟!

خاک شد این قالب افسرده در راه طلب

کام جان حاصل نشد با من ز لطفت جز غضب

گاه خرسندی ز من گاهی برنجی بی‌سبب!

گفته‌ای جانت به کام دل رسانم یا به لب؟

آن نخواهی کرد دانم هرگز اما این کنی!

در حریم حرمت وصلت کسی واصل نشد

تا چو بلبل عشق او ز آه و افغان کامل نشد

عارضش چون کهربا تا با خزان شامل نشد

از گل روی توام رنگی جزین حاصل نشد

کز سرشک ارغوانی چهره‌ام رنگین کنی

دم به دم دیوانگی از عشقت افزاید مرا

ناخن تدبیر هرگز عقده نگشاید مرا!

خاتم دست سلیمان گر به دست آید مرا

سر به تاج سلطنت دیگر فرو نآید مرا

گر همه عمر التفاتی با من مسکین کنی!

عاشقان را زندگی دور از تو می‌باشد محال

از سر کویت برون رفتن مرا نبود خیال

در جواب طغرل آمد مژده هنگام سوال

جنت‌الفردوس بنمایند در خوابت «کمال»

گر شبی خاک در آن ماه را بالین کنی!