گنجور

 
جامی

هر شب از آتش رخسار تو سوزم چو چراغ

رود از فکر سرزلف تو دودم به دماغ

سوزم از رشک چه سوزد کسی از داغ غمت

هر کس از داغ غمی سوزد و من از غم داغ

سایه بر عارض گلرنگ تو انداخته زلف

بر گل و لاله ز پر چتر سیه ساختمان زاغ

موسم گل در باغم چه گشایند به روی

غنچه ای نیست دل من که گشاید در باغ

چای برداشتم از دامن هر شغل که بود

تا به یاد تو نشستم پی زانوی فراغ

بوی پیراهنت از باد صبا می جستم

به گریبان گل و جیب سمن داد سراغ

جامی از نطق زبان بست چو نشناسد کس

نکته طوطی شکرشکن از کاغ کلاغ

 
 
 
فضولی

سوخته بر دل او آتش حسرت صد داغ

ز پریشانی جمعیتش آشفته دماغ

صامت بروجردی

شد هلا موج زنان خون شقایق در باغ

لاله در راغ برافروخت ز هر گوشه چراغ

همچو مستی که کند ترز بط باده دماغ

کرد از شیشه وحدت می گلگون با یاغ

ادیب الممالک

تا کرمویل برافروخت ز مشروطه چراغ

مرغ آزادی شد نغمه سرا در صف باغ

فرخی یزدی

نسترن با فر لهراسبی آمد در باغ

نرگس از ژاله چو گشتاسب تر کرد دماغ

آتش افروخت کل از چهره زردشت به راغ

داد روئین تن کاجش پی ترویج فراغ

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه