گنجور

 
جامی

نهادی لعل رخشان بر بناگوش

سهیل و ماه را کردی هم آغوش

در اشکم شد از عکس لبت لعل

منش در دیده جا کردم تو در گوش

تو را از هر طرف در گوش لعلی ست

چنان لعلی که از جان می برد هوش

مرا بر هر مژه لعلی ست اما

ازان خونی که در دل می زند جوش

ز لعلت گر کنم دریوزه کامی

به لؤلؤ لعل را گیری که خاموش

چه بودی کوهکن لعل تو دیدی

که کردی لعل شیرین را فراموش

ز لعلش چون نداری رنگ جامی

ز خون دل شراب لعل می نوش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode