گنجور

 
جامی

تنها ز کجا می رسی ای سرو قباپوش

دردا که تو می آیی و من می روم از هوش

من لذت دیدار چه دانم که هنوزت

از دور ندیده فتم آشفته و مدهوش

هر چند برون نیستی از خاطر تنگم

پیش آی که چون جان کشمت تنگ در آغوش

در گوش تو یک نکته ز بخت سیه ما

گفتن که تواند مگر آن خال بناگوش

گویم سخنی با تو اگر چند که گردد

بر طبع لطیف تو همین لحظه فراموش

خواهی که خدا در دو جهان پاس تو دارد

زینهار تو در پاس دل خسته دلان کوش

جامی ز خرابات غرض باده عشق است

خواهی ز سبو درکش و خواهی ز قدح نوش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode