گنجور

 
جامی

شد به زلفش دل شکسته اسیر

رب سهل علیه کل عسیر

صبر اندک غم فراوان است

آنچه دارم من از قلیل و کثیر

پیر من خم باده کهن است

مستفیضم ز فیض باطن پیر

رفتی از چشم و حاضر است خدای

که نیی غایبم ز پیش ضمیر

وعده بوسه با دهان مفکن

بر من خسته کار تنگ مگیر

بنده جامی اگر کشد پیشت

تحفه جان به لطف خود بپذیر

نیست بر طبع نازکت پنهان

نکته «تحفة الفقیر حقیر»