گنجور

 
جامی

تو را چو مشک تر از برگ یاسمین خیزد

چه فتنه کز پی تاراج عقل و دین خیزد

اگر در آب فتد عکس قد و عارض تو

به هر زمین که رسد سرو و یاسمین خیزد

ز باغ وصل چه سان برخورم که گر صد بار

نهال مهر نشانم درخت کین خیزد

مریض عشق به کوی تو تا غبار نشد

ز ضعف تن نتوانست کز زمین خیزد

اگر چه غرقه به خون رفت عاشق تو به خاک

چو لاله داغ جفای تو بر جبین خیزد

ز شوق لعل لبت خاست در دل گرمم

تبی که در تن محرور از انگبین خیزد

به بزم گل چو سرایند نظم جامی را

ز بلبلان همه گلبانگ آفرین خیزد