گنجور

 
جامی

کسی کو شب به بالین من بیمار می‌گردد

دلش از ناله‌های زار من افگار می‌گردد

غم من خور خدا را پیشتر زان دم که گویندت

فلان دیوانه گشته گرد هر بازار می‌گردد

رخت بنما که بر من جان سپردن در دم آخر

ز محرومی دیدار این چنین دشوار می‌گردد

خوش آن روزی که گفتی با رفیقان چون مرا دیدی

که این مسکین به کوی ما چرا بسیار می‌گردد

اجل بس نیست گویی بهر خونریز دل‌افگاران

که با آن داغ هجران تو اکنون یار می‌گردد

مه مقصود روی از مطلع امید ننماید

به رغم من چنین کین چرخ کژرفتار می‌گردد

به کویت خاک شد عاشق ولی با صد غم و حسرت

هنوزش جان به گرد آن در و دیوار می‌گردد

تو خوش بر مسند راحت به خواب نازی و جامی

به گرد کوی تو تا صبحدم بیدار می‌گردد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode