گنجور

 
جامی

تا کی آن شوخ مرا بیند و نادیده کند

بشنود ناله زار من و نشنیده کند

چون بگریم بر او فاش ز من پنهانی

در رقیبان نگرد خنده دزدیده کند

بر زمینی که شود دیده نشان قدمش

هر که اهل نظر آنجا قدم از دیده کند

من ندارم گله ای زان کله شانه زده

هر چه با من کند آن طره ژولیده کند

بر خراشیده دلم گو مگذر زانکه مباد

کش خراش دل من پای خراشیده کند

پرده زاهد سالوس برانداخته باد

با بتان چند نظربازی پوشیده کند

جامی از یار پسندیده چه رنجی حاشا

کان پسندیده به جز کار پسندیده کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode