گنجور

 
جامی

گذر فتاد به سر وقت کشتگان غمت

هزار جان گرامی فدای هر قدمت

فکند سرو قدت بر من از کرم سایه

مباد از سر من دور سایه کرمت

به یک نگاه تو رستم ز ننگ هستی خویش

خوش آن که سوی وی افتد نگاه دمبدمت

نیاید از تو ستم ور ستم کنی به مثل

ز رحمت دگران خوشتر آیدم ستمت

کمر به خدمت تو بسته اند کج کلهان

شکست شوکت شاهان ز حشمت حشمت

حریم سدره شده ست آشیان مرغ دلم

هنوز رشک برد بر کبوتر حرمت

به نامه درج مکن شرح شوق خود جامی

مباد شعله زند آتش از نی قلمت