گنجور

 
جامی

منم که تاج سر چرخ خاک پای من است

چو ذره رقص کنان مهر در هوای من است

قطار روز و شب افتاده سایه و نوری

ز اوج کنگره کاخ کبریای من است

به آفتاب کجا سر درآورم که چو او

هزار خشت زر افتاده در فضای من است

ز ماه کاسه به کف هر شب از شهاب عصا

فلک طواف کنان گرد در گدای من است

نه شب به ماه بود حاجت و نه روز به مهر

چنین که روی زمین روشن از ضیای من است

ز یمن بزم شه و ساقیان حور نژاد

حریم روضه رضوان حرمسرای من است

کند نزول ز من هر زمان به جای دگر

چه لطف ها که ز هر منزلش به جای من است