گنجور

 
جامی

هم ز وی آورند کز اصحاب

دید شخصیتش بعد مرگ به خواب

که بسی شور و بی قراری داشت

گریه و اضطراب و زاری داشت

گفت شیخا چه حالت است تو را

که ز مردن ملالت است تو را

گویی از حال خود نه خرسندی

که بدین عالم آرزومندی

گفت آری بس آرزومندم

که به دنیا برد خداوندم

نه پی جاه و مال و زینت و زر

نه پی وعظ و مجلس و منبر

بلکه از بهر آنکه تا پیوست

جز عصایی نباشدم در دست

به همه کویها درآرم سر

یک به یک خانه را بکوبم در

صاحب خانه را دهم آواز

کای پی هیچ مانده از همه باز

عمر بگذشت در پریشانی

بنگر کز چه باز می مانی

جامی انفاس عمر مغتنم است

انقطاع حیات دمبدم است

کار امروز را مباش اسیر

بهر فردا ذخیره ای برگیر

روز عمرت به وقت عصر رسید

عصر تو تا نماز شام کشید

خفتن خواب مرگ نزدیک است

موج گرداب مرگ نزدیک است

پیش ازین همچو سینه تاریکان

منشین بی خبر ز نزدیکان