گنجور

 
جامی

کشته عشق بوعلی دقاق

آن در آیین عشقبازی طاق

روزی این درد از دلش زد سر

به مناجات گفت در منبر

کای خداوند آسمان و زمین

نه مکان از تو خالی و نه مکین

جلوه گر در بلند و پست تویی

قصه کوتاه هر چه هست تویی

از تو با خلق لافها زده ام

در چندین گزافها زده ام

روز محشر که سازیم زنده

مکن از روی خلق شرمنده

گر ندانی سزای خویشتنم

کسوت صوفیان مکن ز تنم

که اگر مؤمنم و گر گبرم

نیست از زی صوفیان صبرم

در کفم رکوه و عصایی نه

در بوادی دوزخم سر ده

تا به هر وادیی که روی آرم

نوحه جانگداز بردارم

بر خود از درهای گوناگون

ریزم از دیده آب و از دل خون

چون نباشد به قربتم فرمان

پرورم جان به نوحه حرمان