گنجور

 
جامی

بود شوخی نشسته بر لب بام

با فروزان رخی چو ماه تمام

بر شکسته کلاه گوشه ناز

گشته نازش هلاک اهل نیاز

پیری آمد سفید موی شده

پشتی از بار دل دو توی شده

روی خود را به خاک می مالید

وز دل دردناک می نالید

کای پسر از تو سینه چاک شدم

رحمتی کز غمت هلاک شدم

پیش ازان کز غمت بمیرم زار

حاجت من به یک نگاه برآر

گفت با او پسر به عشوه گری

من که باشم که تو به من نگری

در برابر نگر برادر من

که به خوبیست صد برابر من

پیر مسکین چو آن طرف نگریست

تا ببیند که در برابر کیست

دست زد آن به خون خلق دلیر

وز لب بامش اوفکند به زیر

کان که ما را به عشق نام برد

در رخ دیگری چرا نگرد

جامی از غیر دوست دیده بدوز

ور نه از دیده خون فشان شب و روز

گر نه از وصل بهره ور باشی

باری از هجر نوحه گر باشی