گنجور

 
جامی

لقمه ماهی فنا ذوالنون

سالی آمد به عزم حج بیرون

گفت دیدم که در میان طواف

رفت نوری به آسمان ز مطاف

پشت خود را به خانه بنهادم

واندر آن داد فکر می دادم

ناله ای ناگهم رسیده به گوش

که برآمد ز من فغان و خروش

در پی ناله برگرفتم راه

دیدم آنجا کنیزکی چون ماه

اندر استار کعبه آویزان

اشک خونین ز هر مژه ریزان

برگرفته نوا که یا مولای

لیس الا هواک جوف حشای

کیست مقصود من تو دانی وبس

نیست محبوب من به غیر تو کس

آه ازین اشک سرخ و چهره زرد

که مرا در غم تو رسواکرد

سینه ام شد ز درد عشق تو تنگ

چه عجب گر به سینه کوبم سنگ

با دلی گرم و سینه ای بریان

گشتم از درد یاریش گریان

در مناجات باز لب بگشود

کای خداوند کارساز ودود

به حق آنکه دوستدار منی

در همه کار و بار یار منی

که به محض کرم بیامرزم

از گنه گرچه کوه البرزم

شیخ چون این سخن شنید ازو

گفت ازینسان مگوی بلکه بگو

به حق آنکه دوستدار توام

در همه کار و بار یار توام

چه وقوفت بود ز یاری او

یا ز آیین دوستداری او

گفت شیخا جماعتی هستند

که ز جام هوای او مستند

اول او دوست داشت ایشان را

پس به دل مهر کاشت ایشان را

نکنی فهم این سخن الا

که بخوانی «فسوف یأتی الل

ه بقوم یحبهم و یحب

ونه » ای حبیب گشته محب

گر نه او دوست داردت ز نخست

کی بود دوستداری از تو درست

عشق او تخم عشق ما و شماست

خواستگاری نخست از وی خاست

عشق او شخص و عشق ما سایه

سایه از شخص می برد مایه

تا نه شخص است ایستاده به پای

بهر اثبات سایه ژاژ مخای

ما نبودیم و خواست از وی بود

ما ازآن خواست یافتیم وجود

شیخ گفتا که ای به فهم لطیف

از چه روی چنین ضعیف و نحیف

گفت مست محبت مولا

هست دایم مریض در دنیا

چون دوای محب او درد است

به امید شفا نه در خورد است

تا نیابد ز دوست بوی وفا

زان مرض نیستش امید شفا

گفت با شیخ بعد ازان کای شیخ

که نه روشن بود جهان بی شیخ

به قفا وانگر چون وا نگرید

گرچه مالید چشم هیچ ندید

باز چون رو به جانب او تافت

اثری زو بجز خیال نیافت

ماند حیران که مرغ سان چون رفت

که به یکدم ز دام بیرون رفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode