گنجور

 
جامی

معتمر گفت آن منم اینک

هر چه خواهی ضمان منم اینک

خواست چندان زر تمام عیار

که مثاقیل آن رسد به هزار

بعد ازان نیز ده هزار درم

سیم خالص نه بیش ازان و نه کم

جامگی صد ز بردهای یمن

صد دیگر ازان فزون به ثمن

نافه ها مشک و طبله ها عنبر

عقدهای مرصع از گوهر

معتمر گفت تا سه چار نفر

زود کردند بر مدینه گذر

هر چه جستند حاضر آوردند

مجلس عقد منعقد کردند

عقد بستند آن دو مفتون را

شاد کردند آن دو محزون را

دو اسیر کمند یکدیگر

چشم بد را سپند یکدیگر

رخ به رخ شادمان شدند از هم

لب به لب کامران شدند از هم

این شد آن را به بوسه مرهم داغ

آن شد این را به خنده غنچه باغ

تنگ با هم چو غنچه شب خفتند

همچو گل صبحگاه بشکفتند

تافته روی شغل از همه کار

شغلشان بوسه بود و کار کنار

تا به چل روز کارشان این بود

حاصل روزگارشان این بود