گنجور

 
جامی

این سخن گفت و از زمین برخاست

غضب آمیز و خشمگین برخاست

چون درآمد به خانه ریا گفت

کز چه رو خاطرت چنین آشفت

گفت از آن رو که جمعی از انصار

به هوایت کشیده اند قطار

همه یکدل به دوستداری تو

یکزبان بهر خواستگاری تو

گفت انصاریان کریمانند

در حریم کرم مقیمانند

بهر ایشان پیمبر مختار

خواسته ست از خدای استغفار

از برای چه دوستدارانند

وز هوای که خواستگارانند

گفت بهر یگانه ای ز کرام

عالی اندر نسب عیینه به نام

گفت من هم شنیده ام خبرش

نسبتی نیست با کسی دگرش

چون کند وعده در وفا کوشد

وز جفای زمانه نخروشد

هر چه آید به دست او بدهد

چشم بر دست دیگران ننهد

پدرش گفت می خورم سوگند

به خدایی که نبودش مانند

که تو را هیچگه به وی ندهم

نقد وصلت به دامنش ننهم

واقفم از فسانه تو و او

زانچه بوده میانه تو و او

گفت باری مرا چه بازار است

که ازان خاطر تو دربار است

نه خیالی ز روی من دیده ست

نه گیاهی ز باغ من چیده ست

لیک چون سبق یافت سوگندت

به اجابت نمی کنم بندت

قوم انصار پاکدینانند

در زمان و زمین امینانند

بر مقالاتشان مگردان پشت

رد ایشان مکن به قول درشت

مکن از منع کامشان پر زهر

گر نمی بایدت گران کن مهر

نرخ کالا ز حد چو در گذرد

رغبت از جان مشتری ببرد

گفت احسنت خوب گفتی خوب

کم فتد نکته اینچنین مرغوب

آنگه آمد برون و با ایشان

گفت کای زمره وفاکیشان

کرد ریا قبول این پیوند

لیکن او گوهریست بی مانند

مهر او هم به قدر او باید

تا سر او به آن فرو آید

باشد او گوهری جهان افروز

کیست قایم به قیمتش امروز